دلنوشته برای پسرم
به نام خدای مهربون خالق پسر مهربونم
عزیز مامان الان که دارم واست مینویسم مثل یه فرشته ی کوچولو کنارم خوابیدی و عطر و صدای نفسهات قلبم رو آروم میکنه
زیباترین و زندگی بخش ترین عطر و صدای دنیاست واسه مامانت
فدای چشمای بسته ت بشم مامان
قلب مامان لبریز از عشق توئه کوچولوی من
شام خوردی و شیر هم خوردی و حالا تو خواب ناز هستی و دل من بی تاب در آغوش گرفتنت شده دلبندم
فقط دلم میسوزه که بد خواب بشی وگرنه محکم تو بغلم میگرفتمت و بخاطر همه ی مهربونیا و شیرین کاریات میبوسیدمت عسلم
مامان جون تو واقعا مهربونی و مهربونیتو با خنده ها و چشمای نازت نشون میدی عزیزکم
این روزا خیلی خوب میگذره چون تو و بابایی هر دو کنارم هستین و مایه ی آرامشم
عزیزم الان 7 ماه و بیست روز سن داری و تا امروز کلی پیشرفت کردی تو زندگی
میتونی بشینی و اسباب بازیاتو برداری و بازی کنی
وقتی تو روروئک میذارمت کمی تکونش میدی ولی هنوز تا حرکت کامل کلی راه در پیش داری کوچول مامان
تو خونه غلت میزنی و بازی میکنی کمی هم روی شکم عقب عقب میری
خوراکیهای خوشمزه ی مامان پز میخوری
از همه بیشتر آش دوست داری دلبندم که توش حتما باید گوشت باشه وگرنه از مزش خوشت نمیاد
ولی وضعیت غذاخوردنت زیاد خوب نیس
خوش اشتها نیستی
خیلی کم غذا میخوری و کلی هم خرابکاری میکنی و لباساتو کثیف میکنی
از پیش بند هم خوشت نمیاد و از بس شیطونی سریع میکشی و بازش میکنی
خلاصه اینکه کلی شیطونی میکنی و خودتو مامانو کثیف میکنی تایکم غذا بخوری
الان که 7 ماه و بیست روز از تولدت میگذره اینقدر بهت وابسته شدم که تحمل ثانیه ای جدایی هم سخته برام
جون من بسته به همین نفس های آروم و خوش عطرت
خدا همیشه نگهدارت باشه عزیزم