برای دلبند مامان
پسر نازم الان که دارم وبلاگتو آپ میکنم خوابی
مامان فدای صدای نفسهای عزیزت که نفس مامان بهشون بنده
امروز جمعه هست و رست بابایی تموم شده و اومدیم خونه ی خودمون الان عمه جون از دیدن جای خالیت چی میکشه خدا میدونه همینجور مادرجونا و باباحیدر
از بس تو دل برو هستی و جای خودتو باز کردی شیرین عسلم
شب رفتیم خونه ی خاله هاجر جون مهمونی وقتی برگشتیم از خستگیه راه شیر خوردی و خوابیدی و منم بعد از کلی کار کردن حالا اومدم که وبلاگتو آپ کنم
روز یکشنبه رست که 8 آذر بود و 71 روزه بودی عمل کردی ... خدا میدونه چی کشیدیم منو بابایی تا این چند روز گذشت و نسبتا خوب شدی مرد مامان
اینقد گریه کردم
بازم خوب بود که مادر جون و دایی باهامون اومدن وگرنه منو بابایی تاب تحملش رو نداشتیم
ایشالا همیشه سلامت باشی و من هیچوقت دیگه ناخوشی و مریضیت رو نبینم
مرد کوچولوی من اینو بدون که به عشق تو زنده ام و نفس میکشم