برای پسر دلبندم
بلاخره آقاپارسا از مادری مهربون دل کند و اومد خونه ی خودش
عصر جمعه 22 آبان آقا پارسا وارد خونه ی خودش شد
عزیز مامان خوش اومدی قدم روی چشم ما گذاشتی انشالا خونمون پر از حضور تو باشه که قشنگترین اتفاق دنیایی
دو ساعت بعد از ماهم خاله جون و سارینا خانم و باباییش اومدن خونمون که چند وقت دیگه هم به من کمک کنن در نگهداری ازشما
عزیزم با اینکه نگهداری و انجام کارهای شما برام لذت بخشه ولی باید اعتراف کنم که خیلی خسته میشم و واقعا به کمک نیاز دارم
خاله جون از تیرماه تا الان که آذر شروع شده مدام پیش مون بوده و از تو نگهداری کرده قدرشو بدون عزیزم
عزیز مامان از اول تولدت تا الان خیلی سختی کشیدی دلدردای شدید داری و هیچ دارویی هم فایده نداره
وقتی گریه میکنی از درد و جیغ میزنی و تو چشمام نگاه میکنی دلم پر از غصه میشه که کاری از دستم بر نمیاد و باهات گریه میکنم
فقط تو ماشین آروم میشی که بابایی بیچاره تا نزدیک صبح با ماشین میچرخه تا بخوابی و آروم باشی عزیزم
این هفته هم که اومدیم خونه خودمون شبا تا ساعت 3 بیداری که هممون باهات بیداریم وقتی هم میخوابی دیگه بابایی بد خواب شده و خواب نمیره بعدشم ساعت 5 و نیم صبح سرویس دم در منتظره و باید بره سرکار
چند شبه که خیلی بی خوابی کشیده ولی بازم وقتی از دلدرد گریه میکنی بغلت میگیره و تو سالن دورت میده تا چراغای رنگیه سالن رو که خیلی دوس داری ببینی و آروم بشی چون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلیییییییی دوستت داره
انشاالله پسرم قدرشناس باشه
البته من میدونم که قدرشناسی عزیز دلم،، اینو از خنده های مهربونت زمانی که درد نداری میفهمم
پسرکم تو الان 64 روزه که چشمای قشنگتو تو دنیای ما باز کردی
دیروز صبح واکسن دو ماهگی زدی و با اینکه هر 4 ساعت قطره استامینوفن خوردی ولی الان که دارم مینویسم تب داری و تو خواب کمی ناآرومی میکنی
منم با بارچه نمناک پاهاتو خنک میکنم تا تبت بالا نره و بخاطر اینکه خواب نرم اومدم وبلاگتو آپ کنم
با این امید که روزی بیاد که به وبلاگت سر بزنی و این خاطرات هرچند کوچک رو بخونی و بدونی که لحظه لحظه ی زندگیه ما به امید دیدن بالندگی و سرافرازیه تو میگذره
این خاطرات کوچک و روزمره هم واسه ثبت علاقه و عشق مامان و بابا به تو هست عزیز دلم